رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

رادین گل پسر مامان و بابا

حبیبی نه ابیبی؟؟؟؟

یکی دو روز بود از مهد که میومدی خونه هی میگفتی حبیبی حبیبی اینقدر هم قشنگ و واضح میگفتی که کلی کیف میکردیم فکرم میکردیم که فامیل یکی از بچه ها یا کادر مهد باشه بعد چند روز بابایی از مدیر مهد پرسید حبیبی کیه اینجا؟؟؟؟ خانم مددیر هاج و واج مونده بود که ما حبیبی نداریم!!!! ما هم گفتیم نکنه پسرمون دوست خیالی پیدا کرده؟؟؟ ولی فرداش که باباجون میخواست تو رو از مهد بیاره خونه خانم مدیر با کلی خنده گفته که کشف کردیم حبیبی چیه؟؟ تو به ابمیوه میگی ابیبی که ما فکر کردیم میگی حبیبی گویا از اونجایی که علاقه شدیدی به ابمیوه داری یکی از دوستات ابمیوه اورده بود و تو هم میخواستی و هی گفتی ابیبی ابیبی قربون حرف زدن تو بشم من خیلی حرف زدنت تقویت شده هرشب اقاجو...
21 دی 1392

درگیری تو مهد

یکی دو هفته پیش داشتم لباست رو عوض میکردم که دیدم یه چیزی مثل رد دندون رو دستته فهمیدم که یکی تو مهد گازت گرفته چون دندون بچه بود به بابایی گفتم و قرار شد فردا از مدیرت بپرسم که گفتن  یه نی نی دیگه که اسمش سید حسین  بود گازت گرفته به منم گفتن که تقصیر تو هم بوده و تو هم اذیتش کرده( اینو نمیگفتن چی میخواستن بگن) بعد اون هروقت ازت میپرسیدم که سید حسین چیکارت کرد دستت و میبردی تو دهنت و میگفتی اینجوری کرد مثلا ادای گاز گرفتن و در میاوردی دوسه روز پیش بابایی اوردت خونه و گفت این دوباره با سید حسین درگیر شده صورتشو ببین نگاه کردم دیدم پایین چشمت خط افتاده ازت میپرسم کی اینجوری کرد؟؟ بعد دونه دونه اسم دوستات و میگم : انیتا ؟؟؟ تو میگی ن...
7 دی 1392

دستورات اقا رادین

چند روزه که پسر من صاحب نظر شده  و خود کفا ، میخوایم از خونه بریم بیرون ایشون باید در و باز کنن ، در ببندن، میخوایم شبا بریم مسواک بزنیم اقا رادین باید چراغ دستشویی رو روشن کنه ، محافظ سر مسواکش رو باز کنه، شیر اب و باز کنه و در اخرم ببنده خودش باید حوله اش رو برداره و خودشم باید صورتش رو خشک کنه اگه تو هر کدومم من بهت کمک کنم میگی :مامان نه من امروز صبح هم دارم لباس تنت میکنم که بری مهد دوتاشلوارت و اوردم پات کنم دیدم کثیفه رفتم اون یکی رو اوردم به من میگی : ماما جوووو این نه . میخواستم همونجا درسته قورتت بدم اخه به تو چه پسرجان . تو هنوز درست حسابی حرف نمیزنی چجوری جمله میگی فرشته من اینقدر قشنگ میگی بابای من پدرجون ه...
7 دی 1392
1